بوبَک



امروز درست یک ماه میگذره از اولین روزی که اومدم توی خوابگاه وسیله هامو چیدم و ساکن شدم. این مدت انگار هزار سال گذشته. کلی اتفاقای جدید تجربه های جدید آدم های جدید و. حالا دیگه جای کلاس های دانشکده رو یاد گرفتم و توی پیچیدگی دو تا ساختمون دانشکده گم نمیشم. فاصله ی خوابگاه تا دانشکده رو بلد شدم. جاهای مختلف خوابگاه رو یاد گرفتم و با خیلی چیزا توی این فضای جدید اخت شدم. ما چهارنفریم توی این اتاق که خداروشکر آدم های خوبی هستن اون سه تا و خیلی از نگرانی هایی که قبل از اومدن داشتم برطرف شد. توی این مدت ده روزی هم خونه رفتم و اولین سفر تنهاییم با کلی بار رو هم تجربه کردم. همیشه اولین ها ترس دارن ولی حالا فهمیدم از پس خیلی چیزا برمیام. اوایل سخت بود. غذا نمیتونستم زیاد بخورم. مزه ی بد غذاهای سلف هم مزید بر علت شده بود. انگار زندگی کردن توی روال خونه رو از یاد برده بودم. مدام ظرف و لباس شستن سختم بود. مخصوصا که دو هفته ی اول با دوتا امتحان میانترم شروع شد که نتیجه ی خوبی هم نداشت. شب اولین امتحان میانترم گریه م گرفته بود. هفته ی اول یه لحظه هایی به خودم گفته بودم این چه غلطی بود کردی؟ راحت خونه بودی ارشد خوندنت و شهر دیگه زدنت چی بود؟ که چی باید دانشگاه خوب بیام و کلی خودمو سرزنش کرده بودم. ولی اینها چیزهایی بود که سالها دلم خواسته بود تجربه کنم. حالا روال کار دستم اومده. درسته نگران امتحانای حضوریم ولی به نظرم کار خوبی کردم. هنوز نشده که با بچه ها برم اصفهان بچرخیم بابت فاصله ی اینجا از شهر ولی خب امید دارم اتفاقای خوبی در راهه. میدونی اینجا درسته دورت شلوغتره ولی خیلی بیشتر از هر وقت دیگه ای احساس تنهایی میکنی. دوروز پیش وسط جشن و رقص خوابگاه اشک توی چشمام اومده بود و حتی نتونستم دست بزنم. باید تحمل کنم صبوری کنم تا این بخش از وجودم ساخته بشه و با تنهایی کنار بیاد. 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها